شاهزاده ی زندگی من

هفته 35

پسري من ديگه دارم يواش يواش آماده ميشم كه بريم شمال پيش مامان جون خودم و مامان بزرگ و بابابزرگ آخه مي خوام اونجا به دنيا بياي چند روز پيشم با بابايي رفتيم يه خرده وسايلات مونده بود گرفتيم ديگه خيالم راحت شد ان شاله كه صحيح و سالم به وقتش به دنيا بياي و ازشون به سلامتي استفاده كني وروجك من... راستي چند روز پيش خاله سوده (خانم دوست بابايي) هم اومده بود به ماماني سر بزنه وااااااااااااااااي نمي دوني برات چي آورده بود يه بادي و شلوار و كلاه و پاپوش بافت كه خودش زحمتشو كشيده بود خيلي خوشگل بودن من كه دلم غش رفت واقعاً دستش درد نكنه خيلي ناز بودن بعداً عكسشو ميزارم برات عزيزم   فردا ديگه ان شاله 35 هفتت با حساب خودم تموم ...
5 اسفند 1392

عجله پسري

پسر قشنگم منو ببخش يه مدت نتونستم بيام برات بنويسم آخه ماماني زياد حالش خوب نبود بخاطر تو فسقلي كه عجله داشتي بياي بيرون آخه پسر قشنگم اينجا خبري نيس كه بمون به وقتش صحيح و سالم بيا بغل مامان و بابا البته فداي چشاي قشنگت تو خوب باشي منم خوبم الان برات تعريف مي كنم: تقريبا تو هفته ٣٢-٣٣ بودي نوبت دكتر داشتم البته چون قرصام تموم شده بود شانس آوردم كه چند روز زودتر رفتم خانوم دكتر تا معاينه كرد گفت شكمت سفته يه دونه آمپول نوشت كه گفت همين الان بزن اگه تا شب خوب نشدي بايد بستري شي متوجه سفتي و درد نمي شدم آخه همش فكر مي كردم تو فسقلي هستي كه خودتو جمع ميكنم خلاصه با وجود اصرارهاي بابايي شب نرفتم گفتم خوبم فردا صبح به بابايي گفتم بريم يه معا...
5 اسفند 1392

شب یلدا

سلام عشق مامانی خوبی پسرکم بازم دلم برات تنگ شده خیلی وقته ندیدمت عسلم دیگه داره 6 ماهتم تموم میشه و وارد 7 ماه میشی عشقم  و تو هر روز بزرگتر میشی خیلی دوست دارم ببینمت   با اون دست و پای کوچولوت هی مامانی و مشت و لگد میزنی فدات بشم... بابایی هم هر روز باهات صحبت می کنه توام زودی جوابشو میدی و ابراز وجود می کنی دیگه حسابی شیطون شدی واسه خودت روزها می گذرد و بیشتر بهت نزدیک میشم و در انتظار روزی ام که بیای بغل مامانی و لمست کنم عزیزم و برای همیشه بشی مال خودم...اما با یه دلهره که میتونم این مسئولیت بزرگ که خدا به من داده را با موفقیت به انجام برسونم و مادر خوبی باشم برای فرشته ای که به من بخشیده........... کم کم دارم خرید...
22 دی 1392

هفته 29

پسر قشنگم دیگه داری بزرگ میشی و تو دل مامانی جات تنگ شده و هی لگد میزنی لگدات و مشتات دیگه خیلی محکم شده و مامانی دردش میگیره انگاری میخوای بیای بیرون اما بگم که باید تا عید صبر کنی و بهترین و قشنگترین عیدی و به مامانی و بابایی بدی عشقم... بابایی هم هر روز باهات حرف میزنه و نازت می کنه و بی صبرانه منتظر به دنیا اومدنته راستی چند روز پیش رفتم دوباره دیدمت عسلم وروجکی شده بودی واسه خودت خداروشکر همه چیت خوب بود و جات گرم و نرم بود و داشتی اون تو خوش میگذورندی... اما مامانی بعد اون سرما خورد و حال نداره عزیزم دعا کن مامانی زودتر خوب بشه آخه همش نگران توام. توام قول بده مامانی و اذیت نکنی و خوب رشد کنی و سالم بیای بغل مامانی ... &nbs...
22 دی 1392

بدون عنوان

قصه ای دارم! غصه ام در دل آن جامانده گاه گاهی دل من میگیرد بیشتر هنگام غروب در همان وقت خدا نیز پر از تنهایست جز خدا نیز کسی تنها نیست وخدایی که در این نزدیکیست در همین لحظه به هنگام طلوع که اذان سردادند من وضو خواهم ساخت… اشک چشمانم را تابه سر منزل زیبای حقیقت برسم… ...
10 دی 1392