شاهزاده ی زندگی من

عجله پسري

1392/12/5 12:11
نویسنده : مامان هدیه
333 بازدید
اشتراک گذاری

پسر قشنگم منو ببخش يه مدت نتونستم بيام برات بنويسم آخه ماماني زياد حالش خوب نبود بخاطر تو فسقلي كه عجله داشتي بياي بيرون آخه پسر قشنگم اينجا خبري نيس كه بمون به وقتش صحيح و سالم بيا بغل مامان و بابابغل البته فداي چشاي قشنگت تو خوب باشي منم خوبم الان برات تعريف مي كنم:

تقريبا تو هفته ٣٢-٣٣ بودي نوبت دكتر داشتم البته چون قرصام تموم شده بود شانس آوردم كه چند روز زودتر رفتم خانوم دكتر تا معاينه كرد گفت شكمت سفتهابرو يه دونه آمپول نوشت كه گفت همين الان بزن اگه تا شب خوب نشدي بايد بستري شينگران متوجه سفتي و درد نمي شدم آخه همش فكر مي كردم تو فسقلي هستي كه خودتو جمع ميكنم خلاصه با وجود اصرارهاي بابايي شب نرفتم گفتم خوبم فردا صبح به بابايي گفتم بريم يه معاينه بشم خيالم راحت شه با بابايي رفتيم بيمارستان كلي نشستيم تا نوبتمون شد خانومه با دستگاه چك كرد كه گفت انقباض داري بايد بستري بشياسترسمنم كلي استرس داشتم يه ليستم به بابايي دادن تا بره خريد كنه بعد كه اومد ديدم پوشك بچه و ........ منم تا اينارو ديدم زدم زير گريه آخه مگه من مي خواستم زايمان كنم آخه تو هنوز خيلي كوچولو بودي خوشگل مامان من نمي خواستم زودتر بيايگریه خلاصه بستري شدم و چند تا سرم به من زدن دكتر گفت اگه به اينا جواب ندي مجبوريم منتظر زايمان باشيم ديگه از استرس داشتم مي مردم كلي نذر و نياز ... تا فردا يه كم انقباضام كم شد خداياااااااااااااا شكرتتتتتتتتتتتت كه بازم تنهام نزاشتي يه كم بهتر شدم و منو به بخش منتقل كردن خلاصه يه هفته بستري بودم تو اين مدت مردم و زنده شدم بابايي هم كلي استرس داشت تو اين مدت همش ميومد به ما سر ميزد و برامون خوراكي و ميوه و ... مياورد و حسابي هوامونو داشت و كلي دلداريم مي داد واقعا ازش ممنونم خيلي دوستون دارم عشقاي منقلب

خلاصه به خير گذشت و اومديم خونه يه هفته بعدش رفتم سونو هفته 34 بودي بابايي هم اومد تا پسمل شيطونشو ببينه آخه خيلي شيطون شدي تا بابايي باهات حرف ميزنه لگد ميزني و خودتو لوس ميكني وقتي تكون مي خوري ديگه دست و پاتم ميشه احساس كرد الهي فداي اون دست و پاي كوچولوت بره مامان بيشتر وقتام خودتو يه گوشه قلمبه ميكني و فشار ميدي انگار كه ديگه جات تنگ شده راستي وزنتم حدود 2160 بود يه خرده تپل شده بودي عزيز دلمخوشمزه ديگه با بابايي داريم روز شماري مي كنيم كه اين روزهام به سلامتي بگذره و بياي بغل ماماني وبابايي... از دست اين باباييتم نميدونم چيكار كنم ديگه نميزاره دست به سياه سفيد بزنم تا يه كاري مي خوام بكنم هي غر ميزنه(ولي واقعا دستش درد نكنه حسابي به فكر ماست البته يه كم بيشتر به فكر تواز خود راضینیشخند)

عزيز دلم ان شاله كه صحيح و سالم بياي بغلمون چشمک

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)