پسملی یا دخملی؟؟؟
روز سه شنبه 1392/7/16
قرار نبود برم سونو اما نتونستم طاقت بیارم و رفتم و وقت گرفتم به بابایی هم نگفته بودم. خانومه گفت 2ساعتی طول میکشه تو این فاصله رفتم خونه و یه بستنی و شربت آلبالو و چند تا هم خرما نوش جان کردم که اون تو جشن بگیری و رونمایی کنی واسه مامانی ... بالاخره نوبتم شد و رفتم تو دکتر معاینه اش را شروع کرد دل تو دلم نبود که یه دخملی ناز هستی یا یه پسمل طلای شیطون !!! هر چند بیشتر سالم بودنت برام مهمتر بود فسقل مامان ... اما یه حسی بهم می گفت که پسملی هستی
قربونت برم توام رو سفیدم کردی و رونمایی کردی و دکتر تا دیدت گفت یه پسمل طلای شیطونی ..........
باورم نمیشد عسلم یعنی من قراره مامان یه پسمل طلای شیطون بشم
خدایااااااااااااااا بازم شکررررررررررت فدای مهربونیهات
حالا مونده بودم به بابایی چجوری این خبر و بدم اون که اصلا خبر نداشت سونو رفتم
دنبال فرصت بودم اون روزی نشد البته به زور خودمو نگه داشتم تا پنج شنبه از سر کار رفتنی رفتم یه جوراب کوچولوی خوشگل و یه جعبه شیرینی خریدم تا بابایی و سورپرایز کنم یه نامه هم از طرف تو براش نوشتم که بابایی جونم دوست دارم... با برگه سونوگرافی گذاشتم روی میز و ناهار خوردمو کمی دراز کشیدم منتظر موندم تا بابایی از سرکار برگرده
بالاخره بابایی اومد اولش متوجه نشد گفت مبارکه چقدر خوشگله و ... فکر کرد همین جوری یه چیزی برات خریدم گفتم نمی خوای سونو رو بخونی اونم خونده میگه خوب!!! (آخر آی کیوی باباییا) میگم تا آخرش بخون دیگههههههههههه................
میگه واااااااااااااااااای پسرهههههه .........راست میگی ............باورش نمیشد........... خدایااااااا شکرتتتتتتتتت و بعد کلی بغل و بوس و ............
اون شب شام رفتیم بیرون و کلی خوش گذشت ... فقط به خاطر وجود تو قند عسل مامان
عکس جولابتم واست میزارم بعداً