شاهزاده ی زندگی من

بی بی چک و روزی که تو اومدی

1392/9/10 10:46
نویسنده : مامان هدیه
282 بازدید
اشتراک گذاری

صبح روز سه شنبه 1392/5/1

می خواهم برای تو بنویسم از تویی که با اومدنت معنی عشق را دوباره در وجودم بیدار کردی و خوشبختی را بر ما تمام کردی ...Avazak.ir smili6 تصاویر زیباسازی وبلاگ (1)

روزی که اومدی تو دل مامانی و شدی بخشی از وجود من آن لحظه بهترین لحظه زندگیم بود.

 

ماه رمضان بود دیگه نتونستم طاقت بیارم و صبح زود روز سه شنبه ساعت حوالی 4-5 بود که از خواب بیدار شدم (هر چند شبش از استرس اصلا نخوابیده بودم)  با هیجان و استرس بدون اینکه بابایی چیزی بفهمه رفتم و دل به دریا زدم و یه بی بی چک گذاشتم ومنتظر موندم ... قلبم داشت از دهنم میزد بیرون

چند دقیق ای صبر کردم و باالاخره رفتم دیدم نههههههههههه..........خوشمزه

وااااااااااای خدایا باورم نمی شد یعنی چیزی که میدیدم حقیقت داشت یا هنوز خواب بودم!!! نمیدونستم چیکار کنم همینطور مات و مبهوت داشتم نگاه می کردم... خدایا یعنی یک زندگی دیگه تو وجود من شکل می گیره یعنی من لایق این عشق پاکی که در وجودم نهادی خواهم بود!!!

خدایا می دانم که نمی توانم آنگونه که لایق هستی سپاسگزارت باشم ولی با تمام حقارتم در مقابل لطف بی کرانت هزاران مرتبه شکر گذارت خواهم بود*خدایااااااااااا شکرتتتتتتتت*

خدایا این لحظه شیرین و این حس قشنگ را از هیچ زنی دریغ نکن........آمینقلب

 یهو صدای اذان و شنیدم چه حس عجیبی بود تا اون لحظه چقدر شرمندت بودم و از خودم خجالت می کشیدم که فقط وقتی بهت احتیاج داشتم صدات می کردم و تو باز با مهربانیهایت منو تنها نزاشته بودی ....

یاد بابا جونم افتادم که چقدر عاشق بچه بود می تونستم تصور کنم که از شنیدن این خبر چقدر خوشحال میشد ولی افسوس که دیگر پیش ما نبود و ما رو با تمام پستی و بلندیهای زندگی تنها گذاشته بود و فقط خاطره ای از خودش به جا گذاشت و چقدر آن لحظه دلم برایش تنگ شده بود اما اون لحظه حس کردم که در کنارمه و خوشحال.. اشک از چشام سرازیر می شد نمی تونستم خودمو نگه دارم و یه دل سیر گریه کردم همه خاطره هاش تو ذهنم می گذشت و من بیشتر دلتنگش می شدم... خیلی دوسش داشتم( بابا جونم تبریک میگم داری بابا بزرگ میشی)افسوس

هیچ وقت از خاطرم نمی روی و با تمام وجودم تا آخرین لحظه زندگیم دوستت خواهم داشت پدر عزیزم..........

بگذریم...

خلاصه اون روز با سر وصدای من طفلکی بابایی هم نتونسته بود بخوابه و حسابی شاکی بود هنوز تو رختخواب بود رفتم در گوشش گفتم پاشو دیگه تنبل چقدر می خوابی داری بابا میشی... یه لحظه با قیافه متشاکی منو نگاه کرد انگار که چیزی نشنیده بود دوباره گفتم "داری بابا میشی"قلب.............

باورش نمی شد چییییییییی!!! دارم بابا میشم!!! واقعاً!!!!!!!!!!!!!! چقدر اون لحظه شیرین بود خوابش پرید راست میگی ......... و خلاصه ...

اون روز با شیرینی اومدنت با خوشی به پایان رسید...Avazak.ir smili23 تصاویر زیباسازی وبلاگ (1)

*خدایاااااا باز هم شکررررر*

 

اینم عکس بی بی که اولی و روز سه شنبه و دومی و روز پنج شنبه گذاشتم:


 بی بی چک

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)