شاهزاده ی زندگی من

سونوگرافی آنومالی و اولین دیدار بابایی با پسملی

روز پنج شنبه 1392/8/16 برای روز پنج شنبه وقت گرفته بودم قرار بود بابایی هم بیاد و روی ماهتو برای اولین بار ببینه فسقلی من   رفتم بستنی و چند تا خرما خوردم تا پیش بابایی حسابی شیطونی کنی بعد با بابایی سه تایی رفتیم تا بالاخره نوبت ما شد و رفتیم تو ... بابایی قرار بود از روی ماهت فیلم بگیره کوچولوی قشنگ من و کلی ذوق داشت دکتر گفت همه چی نرماله و نی نی هم پسمله و سالمه خداروشکرررررررررررررررر بابایی هم در حالی که ازت فیلم می گرفت گفت میشه به منم نشون بدین  من که داشتم از خنده میترکیدم به زور خودمو کنترل کردم و دکتر هم مثلا اونجاتو به بابایی نشون داد هر چند فکر نکنم بابایی هم زیاد سر در آورد خخخخخخ اینم بگما دیگه تکونات...
13 آذر 1392

سونوگرافی NT

روز چهارشنبه 1392/6/27 سونوگرافی ان تی که 12 هفته و 4 روزت بود روزی که صدای قلب نازنینتو شنیدم عسلم چقدر قشنگ و شیرین بود اون لحظه   عزیزم می خواستم زمان توقف کنه و تو اون لحظه برای همیشه بمونم ... صدای قلبتو ضبط کردم بعداً برات میزارم عزیزم خدایا نصیب همه منتظرا بکن این لحظات شیرینو ...چقدر زیباست حس مادر شدن ... خدایااااااااا عاشقانه دوستت دارم     ...
12 آذر 1392

اولین سونو گرافی و اولین دیدار

اون روزی که قلبت مثل گنجیشک میزد و یادم نمیره چه حس قشنگی بود دیگه باورم شد که تو دلمی عزیزم اما دکتر برام صدای قلبتو نزاشت فقط از تو مانیتور دیدمت عشق مامان چقدر کوچولو بودی هنوز ...مامان فدای اون قد و بالات بره فندق من به بابایی که گفتم چقدر ذوق کرد و خداروشکر گفت نفس مامان چقدر خوشحالیم که به زندگیمون یه رنگ زیبا دادی   ...
12 آذر 1392

آزمایش بتا

الهی! نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی در اگر باز نگردد، نروم باز به جایی پشت دیوار نشینم، چو گدا بر سر راهی کس به غیر از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی باز کن در، که جز این خانه مرا نیست پناهی!... اینم آزمایشم بود که وجود قشنگتو تو تأیید کرد عسل مامان: ...
12 آذر 1392

بی بی چک و روزی که تو اومدی

صبح روز سه شنبه 1392/5/1 می خواهم برای تو بنویسم از تویی که با اومدنت معنی عشق را دوباره در وجودم بیدار کردی و خوشبختی را بر ما تمام کردی ... روزی که اومدی تو دل مامانی و شدی بخشی از وجود من آن لحظه بهترین لحظه زندگیم بود.   ماه رمضان بود دیگه نتونستم طاقت بیارم و صبح زود روز سه شنبه ساعت حوالی 4-5 بود که از خواب بیدار شدم (هر چند شبش از استرس اصلا نخوابیده بودم)  با هیجان و استرس بدون اینکه بابایی چیزی بفهمه رفتم و دل به دریا زدم و یه بی بی چک گذاشتم ومنتظر موندم ... قلبم داشت از دهنم میزد بیرون چند دقیق ای صبر کردم و باالاخره رفتم دیدم نههههههههههه.......... وااااااااااای خدایا باورم نمی شد یعنی چیزی که ...
10 آذر 1392

دلنوشته های یک مادر به فرزندش

دلنوشته های یک مادر به فرزندش فرزندعزیزم آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی صبور باش و مرا درک کن. اگر هنگام غذا خوردن، لباس هایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم صبور باش و به یاد بیاور که همین کارها را به تو یاد دادم... اگر زمانی که صحبت میکنم حرفهایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و حرفهایم را قطع نکن و به حرفهایم گوش فرا ده، همانگونه که من در دوران کودکی به حرفهای تکراریت بارها و بارها با عشق گوش فرا دادم. برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور می شدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم پس خشمگین نشو اگر بارها و بارها مطلبی را برای من تعریف میکنی. وقتی نمی خواهم به حمام بروم، مرا سرزنش نکن، زمان...
10 آذر 1392